سه منظومه ازسياوش کسرائي
ارسالي بهمن بهمني ارسالي بهمن بهمني

آرش كمانگير

برف مي بارد
 برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
 دره ها دلتنگ
 راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر ز بام كلبه هاي دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
 رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان
ما چه مي كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه اي روشن
 روي تپه روبروي من
 در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
 آفتاب زر
 باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
 بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
 خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
 آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
 غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
 آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
 جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
 گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
 همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
 نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
 گاه گاهي
 زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
 قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
 بي تكان گهواره رنگين كمان را
 در كنار بان ددين
يا شب برفي
 پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
 زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
 ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
پير مرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره افسرده جان افكند
 چشم هايش در سياهي هاي كومه جست و جو مي كرد
 زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
 جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده روي كوهها دامن
 آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمهها در سايبان هاي تو جوشنده
 آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان
زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز
 شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
 او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاري بود
 روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت
 بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
 روز بدنامي
 روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان
 عشق در بيماري دلمردگي بيجان
 فصل ها فصل زمستان شد
 صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
 مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي
 ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
 برجهاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينهاي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
 آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپي نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
 هم به دست ما شكست ما بر انديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزبهي در چشم
 يافتند آخر فسوني را كه مي جستند
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد
 آخرين فرمان آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان
گر به نزديكي فرود آيد
خانه هامان تنگ
 آرزومان كور
 ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و جو مي كرد
پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف روي برف مي باريد
 باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
 باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
 لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
 كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
 مادران غمگين كنار در
 كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
 خلق چون بحري بر آشفته
 به جوش آمد
 خروشان شد
 به موج افتاد
برش بگرفت وم ردي چون صدف
 از سينه بيرون داد
 منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
 فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
 گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
 شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
 دلم را در ميان دست مي گيرم
 و مي افشارمش در چنگ
 دل اين جام پر از كين پر از خون را
 دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
 كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
 كه جام كينه از سنگ است
 به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
 در اين پيكار
 در اين كار
 دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
 كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
 به چشم آفتاب تازه رس جايم
 مرا نير است آتش پر
 مرا باد است فرمانبر
 و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
 رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
 در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
 پس آنگه سر به سوي آٍمان بر كرد
 به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش ترا اين آخرين ديداد خواهد بود
به صبح راستين سوگند
 بهپنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
 زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
نه نيرنگي به كار من نه افسوني
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
 نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
 به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
 به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
 به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
 و بازش باز ميگيرد
دلم از مرگ بيزار است
 كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
 ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
 همان بايسته آزادگي اين است
 هزاران چشم گويا و لب خاموش
 مرا پيك اميد خويش مي داند
 هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
 پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
 برآ اي آفتاب اي توشه اميد
 برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
 به موج روشنايي شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم
 شما اي قله هاي سركش خاموش
 كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
 كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد
كه ابر ‌آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امديم را برافرازيد
 چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
 غرورم را نگه داريد
 به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
 زمين خاموش بود و آسمان خاموش
 تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
 نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه
 سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه
كدامين نغمه مي ريزد
 كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفتند ؟
 طنين گامهايي را كه آگاهانه مي رفتند ؟
 دشمنانش در سكوتي ريشخند آميز
راه وا كردند
 كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
 پير مردان چشم گرداندند
 دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
 آرش اما همچنان خاموش
 از شكاف دامن البرز بالا رفت
 وز پي او
 پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا
كودكان با ديدگان خسته وپي جو
در شگفت از پهلواني ها
شعله هاي كوره در پرواز
 باد غوغا
شامگاهان
 راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير
 باز گرديدند
 بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
 آري آري جان خود در تير كرد آرش
 كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
 تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
 نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
 و آنجا را از آن پس
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
 آفتاب
درگريز بي شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاكشان سر زد
ماهتاب
 بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش
 در دل هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد
 آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
 سالها و باز
در تمام پهنه البرز
 وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه مي بينيد
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد
 رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
 نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند
 و نياز خويش مي خواهند
 با دهان سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
 مي كندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه
مي دهد اميد
 مي نمايد راه
 در برون كلبه مي بارد
 برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
 كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاري كارواني با صداي زنگ
 كودكان ديري است در خوابند
 در خوابست عمو نوروز
 مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
 شعله بالا مي رود پر سوز

شنبه 23 اسفند 1337

 

 

 

 


مهره سرخ

 بسيار قصه ها كه به پايان رسييد و باز
 غمگين كلاغ پير ره آشيان نجست
اما هنوز در تك اين شام مي پرد
 پرسان و پي كننده هر قصه از نخست
 دل دل زنان ستاره خونين شامگاه
 در ابر مي چكيد
سيمرغ ابرها
 مي رفت تا بميرد در آشيان شب
پهلو شكافته
 سهراب
روي خاك
مي سوخت مي گداخت
در شعله هاي تب
آوا اگر كه بود تك شيهه بود
شوم
 ز يك اسب بي سوار
و آهنگ گامهاي گريزنده اي ز دشت
 آغاز نا شده
پايان ناگزيرش را
مي خواست سرگذشت
اما هجوم تب
 سهراب را به بستر خونين گشوده لب
 مي سوزدم و به آبم
اما نياز نيست
نه تشنگي فروننشيند مرا به آب
اي داد از اين عطش
فرياد از آن سراب
اينجا كجاست من به چه كارم ؟
 چه ابرهاي خشكي
چه باغهاي جادويي
آن پير آن حكيم
اين ميوه هاي تلخ به شاخ از چه آفريد ؟
 آن دسته گل چه كس ز كجا چيد ؟
 مادر ز بهر من
 اين جاودانه بستر پر را كه گستريد ؟
 آيا به باد رفت
در باغ هر چه بود ؟
 تنها به جاي باز
 ميوه كال گسستگي؟
ياقوت هاي خون
تك قطره هاي لعل
اين مهره را كه داد
 اين سرخ گل بگو بگو كه به پهلوي من نهاد
 ديرست دير دير
بشتاب اي پدر
 مادر ! به قصه اي
 با من ز آمدن
وز شور و شوق ديدن آن پهلوان بگو
بيم از دلم ببر
خم گشت آسمان
 چون مادري به گونه سهراب بوسه زد
 سهراب ديدگان را
 بر نقش تازه داد
تهمينه
 در برابر آينه
 سرمست عشق و زمزمه پرداز
 گيسو فكنده در نفس باد
آوازه داده اند و تهمتن
 از راه مي رسد
 دلخواه دور من
با گامهاي خويش به درگاه مي رسد
رستم كجا و شهر سمنگان ما كجا ؟
نيروي چيست اين
 كو را چنين به سوي شبستان ما كشد ؟
آخر شكار گور و گمشدن رخش
هر يك بهانه اي است در انبان روزگار
 تا فرصتي پديد كند بر نياز من
اي رهنماي چرخ و فلك درشبي چنين
كامم روا بدار
 اين بانگ بشنويد
 اين شور درفتاده به شهر از براي اوست
اين كوه و دشت و برزن و بازار
 وين كاخ و بارگاه
يا هرچه از من است
 دل و ديده جاي اوست
اينك كه ناگهان
 از راه مي رسد
 اي آينه بگو
منچون كنم چه سان كه خويشاوند او بود ؟
گيسو چگونه برشكنم باز
يا در ميان اين همه رنگينه جامه ها
 آخر كدام يك بگزينم ؟
با او سخن چه گونه گشايم
آرايه چون كنم كه به چشمش نكو بود ؟
آي نه من به دلبري و حسن شهره ام
 ديگر كه راه رسد
جز تهمتن كه بر گل آتش گرفته ام
 باران شبنمي برساند ؟
 آري كه را سزد
تا كودكي يگانه دوران
بر دست و دامنم بنشاند ؟
 ابري عبور كرد
گويي به دستمال سپيدش خيال را
 از ديدگان خسته سهراب مي سترد
مادر !‌ كجا كجا
 اين اسب بالدار كجا مي برد مرا ؟
تهمينه باره را
 از پاي تا به سر همه مي بويد
بر زينو برك و گردن او دست مي كشد
در يال هاي او
 رخساره مي فشارد و مي مويد
يكتاي من پسر
تك ميوه جواني و عشقم كجا شدي ؟
 اي جنگل جوانه اميد
چون شد كزين درخت پر از شاخ آرزو
بي گه جدا شدي ؟
 گفتم تو را نگفتم ؟
كز عطر راز تو
افراسياب نيز مبادا كه بو برد ؟
امكا تو را غرور به پندارهاي نيك
اما تو را شتاب به ديدار تهمتن
 چشم خرد ببست
 دشمن به مصلحت
مي داد با تو دست
 اما تو بي خبر
 با آن دورويگان به خطا داشتي نشست
مي كوفت سم پياپي بر خاك آن سمند
 سر در نشيب زين
تهمينه مي كند روي وموي
در برگرفته گردن آن باره جوان
 در خويش مي گريست و مي كرد گفتگوي
 آخر چرا نشانه يكتاي تهمتن
 آن شهره مهره را
 بيهوده زير جامه نهان كردي
وين گونه شوربخت پدر را
 بدنام و تلخ كام جهان كردي ؟
 سهراب خشم خورده و نالان
ز آن رو كه ژاژخواه دهاني به نيشخند نگويد
نوخاسته نگر كه به بازو
بربسته به نابجا
 طوق و نگين رستم دستان
 آنگاه
 تهمينه را به حوصله خواهان
 مادر درود بر تو و بدرود
دردا كه مرگ دامنت از دست من ربود
مادر
 هر مهر كز براي منت در نهانبود
 بي هر ملامتي
با تهمتن بدار كه اينك
 تنهاترين كسي است كه در اين جهان بود
با او بدار مهر كه شاياي آن بود
برخيز و رخ بشوي و برآراي گيسوان
ديگر نكن به زاري آشفته ام روان
از باره جوان
تهمينه زين و برگ و سلاح و لگام را به نوازش
بر مي گيرد
 با اسب تن سپرده به تاريكي و به دشت
تا چندگامكي
همراه مي رود
آنگه درون ظلمت
 پيچان و پاكشان
 گويي كه شكوه هايي با باد مي كند
 بدرود رود من بود ونبود من
 اي ناگرفته كام
 داماد مرگ حجله شهنامه
داماد بي عروس
 اي سرو سرخ فام
گفتم به پروراندم فرزندي
 زيبا و پر هنر
در رامش آورم سر پر شور و تهمتن
 باشد كه همنشيني اين پور و آن پدر
 در سرزمين ما
 بيخ گياه كينه بسوزاند
وين مرز و بوم را
 با بالهاي مهر بپوشاند
اينك پسر
 گوزن جوان گريزپاي
برپشته اي به خاك غريبي غنوده است
 اينك پدر
تهمتن
 آن كوه استوار
 در آسياي دردش
 چون سنگ سوده است
تنها و دورمانده و ناشاد
در اين ميانه من چو غباري به گردباد
 اي آفريدگار
 دادي تو بهترين و ستاندي تو بهترين
 بيداد و داد چيست ؟
 آن چيست ؟
چيست اين ؟
بانگش خطي بروي سيه آسمان كشيد
تهمينه دور شد تاريك شد
 چو لكه اي از شب سياهتر
و آن لكه را بيابان بر برگ شب مكيد
قد مي كشد گياه شب از خاكهاي دشت
مرغي ز روي سنگ به آفاق مي پرد
بادي به دوردست
 آوازهاي خامش سهراب مي برد
 گلهاي قاصدم
در جويبار باد
از هر كناره رفت
 يك تن چرا از اين همه درها كه كوفتم
بيرون نكرد سر شمهي مرا نداد ؟
ديرست آه دير شبگير
 ديگر به جز ستاره كست دستگير نيست
نه آب خود مبر
اي مرد در به در
 بازآ كه هم ز سنگ تو جوشند چشمه ها
 يك دم كنار من بنشين پهلوان پدر
پر درد مانده اشك فروخورده
 از خود به خشم
 خسته و خاك آلود
رستم كنار پيكر بي تاب
دستش ميان موي پسر بود
شيري به تنگناي قفس در
با آبشاري
 كوبان به صخره سر
تا گردش سپهر مدارش درين خم است
 ننگي چنان و داغ تو بر جان رستم است
دستم بريده چشم و دلم كور رود من
روزم سياه آه اي آفريدگار چون برفراز مي كشي و مي كني تباه؟
گفتند : مردي رسيده است بلي يكيه در جهان
جز رستمش به رزم هم آورد گرد نيست
گر تهمتن به عرصه نباشد
اميد برد نيست
 پور و پدر برابر و بيگانگي شگفت
 با صد نشان كه بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
 نشناختي مرا
 اين پرده پوش شعبده گر چشم بند كيست
اين كوري از كجاست ؟
 مي گفت دل كه : رستم
 بنگر ببين نه بوي تو را دارد بگو بجو
افسوس عقل باطل
 مي زد نهيب نه
 هان دشمن است او
خم مي شود تهمتن
 گريان
 در گيسوان درهم سهراب
سر مي برد فرو
گ.يي كه او گلي را نهفته در آن ميان
بو مي كند به جان
ديري ست تا كه من
در راه استي
وين سرزمين كه زيستگه مردمان ماست
 شمشير مي زنم
تنها نه اين منم كه چنين مي كنم پدر
 مي كرده اين چنين و هم اين رسم از نياست
برگشته بخت خصم كه آهنگ ما كند
آه از تو ناشناخته ره جان بيگناه
 دشمن چه ها كند
 آري شكست گرچه درين جنگ ننگ بود
 اما به روز واقعه
 افسوس
آن نابه كار خنگ خرد نيز لنگ بود
 تدبير بسته لب
از هر كرانه راه به تقدير باز كرد
رستم چه كور بود كه گم باد نام او
دستي به آشتي نگشاده
خود جنگ ساز كرد
 دشمن گرفت پاره جان را و با فريب
 پهلوي او دريد
 اما چه شوم تر به مكافات خود رسيد
 واي از من پليد
 كين بسته بود در به دلم با هزار قفل
 دريغا ز يك كليد
 دستت چو تيغ خدعه فرود آرد
 حتي به راه داد
 هشدار
 عاقبت
 آن تيغ را به قلب تو مي كارد
باري
 زين قصه بگذرم كه چنين است روزگار
 پيوند و مهر ماست
 رشك آور كسان
اما غم و جودايي هر جفت نازنين
آرام بخش خاطر اين قوم زشتكار
در جستجوي اختري انگار
 در توده هاي ابر
آن پير تهمتن
 رو مي كند به پهنه دلگير آسمان
 اما هنوز با پسرش دارد او سخن
رستم
 هميشه تنها
 از هفتخوان مدهش شهنامه مي گذشت
هر چند جان او
 در حسرت برآمد و پيدايي تو بود
هر چند چشم او
در جستجوي ديدن رعنايي تو بود
 نو خاسته دليري
 فرزندي
 همراه و همنبرد
ليكن بدين صفت كه تو از راه آمدي
تنهاست باز مرد
 آري به آرزو
 گرم است زندگي
بي شعله اش وليك
 خاكستري ست مانده به جا از اجاق سرد
 زان رستم است كه چرخ بلندش نبسته دست
 اينك
 چه مانده است ؟
يك پهلوان و در همه گيتي
پيروز
 در شكست
شادا سفر گزيده به منزل رسيده اي
 خوشبخت آن كه در شب پر هول روزگار
آرامش درون
 او را به شهر جادويي خواب مي برد
 اما مرا
 كه مانده بسي راه ناتمام ؟
شب خوش
كه صخره را
 طغيان پر تلاطم سيلاب مي برد
رستم گرفته دست پسر در ميان دست
 بر لب ز حسرت آه
سنگين به گود ظلمت دل بال مي كشد
 گويي كه خامشانه فرو مي رود به چاه ؟
شب چون زني كه پر شود از بركه هاي قير
 آرام در خرام
 خورشيد خفته بود نه پيدا چراغ ماه
 تاريك بود شام
 از هيچ كس نبود صدايي كه مي رسيد
سهراب دردمند
 در خويش مي تپيد
 آن ماهتاب سرزده از برج كهنه كو ؟
 كو آن برنده كو ؟
گرد آفريد آن گل پرخاشجو چه شد ؟
 آن خطر ناشناس كه همچون نسيم خيس
يك دم به جان تفته و سوزان من وزيد
 گم شد به نيمه راه
 آيا كسي به دشت
 آهوي من نديد ؟
چونان گلي سپيد
 به نرمي
گرد آفريد از زره شب برون خزيد
اي جان ناشكيبا
 سهراب
 شب مي رود ز نيمه
 سحر مي رسد به خواب
ديدار ما
 زياده درين سرگذشت بود
 بيگاه و پرشتاب
 جز حسرتي چه سود تماشا را
گاه عبور تند شهاب از بر شهاب
يا دسته گل بر آب ؟
بگذار همچو سايه در اين شب فرو شوم
 با شورهاي دل
 تنها گذارمت
همراه عشق خويش
 به يزدان سپارمت
 سهرابگفت : نه
با من دمي بمان
در تنگناي كوته آن ديدار
 دراوج كارزار
اهريمنانه دستي گر عقل ما ربود
 دلهاي ما به هم دري از عشق برگشود
 ديدار ما ضروري اين سرگذشت بود
زرين شهاب عشق
بر ما عبور كرد
 هر چند
 شوري غريب تر
 جانهاي برگداخته را از هم
 آن گونه دور كرد
آري
 ما عشق را اگر نچشيديم
آن را چو دسته گل
 بر روي آبهاي روان ديديم
وينك كه راه وادي خاموشان
در پيش مي گيرم
عاشق مي ميرم
اما تو اي عبور نوازش
 اما تو اي وزيده بر اين برگ ناتوان
 هشدار تا سوار شتابان عشق را
 در هر ردا و جامه به جاي آري
درياب وقت را كه تو را جاودانه نيست
اين بيكرانه را
 زنهار
 بيكرانه نپنداري
 اكنون برو روان و تنت پاك و شاد باد
 همواره از منت
با مهر ياد باد
در پيچ و تاب هاي پرندينه با نسيم
گرد آفريد
 چون شبحي دور مي شود
 شب رخنه ها و روزنه مي بندد
 شب كور مي شود
آواي بالهاي شگفتي
سهراب را كه يك دو دم از خويش رفته بود
 بر جاي خود نشاند
 بگشود چشم و سقف سيه را مظاره كرد
 مي ديد
 در چشم يا گمان
 درهاي آسمان چو گلي باز مي شود
 وز سايه روشن دل ابري سيه حكيم
 دستار بسته خامش و
 موي و محاسنش
 چون پاره هاي مه
 آذين روي و سر
 بر هودجي ز بال عقابان
مي آيد هر دم بزرگتر
مي آيد
با دفترش به دست
با پرچمي زشعله آتش فراز سر
مرغان به جاي فرشش
 مي گسترد پر
سهراب
 كاسوده مي نمود ز جا خاست
 ديدار با حكيم
 پنداشتي كه درد وراكاست
ژوليده روي و موي
خفتان و جامه چاك
پيچان و پاكشان
 دستي به روي زخم تهيگاه
 خون چكان
 با حرمتي چنان كه بشايد
 بر او نماز برد
 او را سلام داد
وانگه شكستهوار به پيش آمد
 بر دفتر گشوده شهنامه ايستاد
 اي پر خرد حكيم سخن ساز
 با نقطه اي ز خون
 پايان گذاشتي
 آن قصه را كه عشق
 ديباچه مي نوشت در آغاز
پروردي ام چه نيك و
 رها كردي ام چه زود
 اي گردآفرين
 به نگارش
 آيينت اين بود
 در شاهنامه ات
 اي شهريار داد
 داري به هر سپاه يلاني كه مي زييند
 شادان به ساليان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بي مرگ مي شود پدرم پير پهلوان
اما مرا جوان
آري جوان به دست همين مرد مي كشي
بدنام كرده رستم دستان به داستان
 تهمينه را نشانده به اندوه بيكران
 سهراب
غمخنده اي چو بر لب پير حكيم ديد
يك چند آرميد
 وز تو نفس گرفت
 مي آمدم به ره
 چه پاك و چه پويا
چون قطره اي به جانب دريا
پيوند
 با آن بزرگ زنده زايا به چشم بود
غافل
 كاندر ميان آدمي و آرزو رهي ست
هر چند پر كشش
 اما بسا بساست خطا خيز و مرگزا
مي آمدم
تا داد و دوستي
بر تخت برنشانم
 آنگاه سر به خدمت
 پيش پدر نهم
برادرم از ميان
 آيين خود سري
كاووس را نمان و هر جا كه ديو خوست
 كاخي به داد بركشم و مهر پروري
 آزادگي شود
 آيين پاك ما
 درها چو پرگشايم بر گنج و خواسته
 ديگر كسي گرسنه نخسبد به خاك ما
 گفتم كه جنگ من
پايان جنگهاست
 زين پس جهان ما همه عشق است و آشتي
و شاخههاي گل
در تيردان و تركش مردان رزمجوي
نقش و نشان ماست
چون قصد نيك بودم و باور به كار خويش
 پروا نداشتم به دل اين كارزار را
 بي پايه مي شمردم و خصمانه
 يا كه از سر دلسوزي
 تشويش مادرانه
 هر زينهار را
آخر چگونه با تو بگويم من اي حكيم
كاندر ميان ابر و مه آسمان ما
گم بود گم ستاره رخشان رهنما
 ما در جدال مرگ به تاريكي
 فرزمد با پدر
 وان چهره هاي زشت سزاوار دشمني
 پنهان به گوشه ها
 بر ما نظاره گر
قدمت كشيده سركش و سوزان
 چون آخرين برآمد كاهيده شمع شب
سهراب پر توان
 دارد سخن به لب
انگار تا كه من بر رسيدم
 وارونه شد جهان
 ناراستي پديد
پيوندها نهان
 پور و پدر برابر هم تيغ مي كشند
اما
 پايي نه در ميان
دستي نه پيشگير
يك لب به مهرباني و پيوند باز نه
 از پشت سالها
 دوري و انتظار
آن دم كه پا گرفته يكي شعله تا بدان
 از ره رسيده را
با چشم دل ببيني و بشناسي
در پرده هاي مه نفسي كارساز نه
 وقتي به رزم
 چشم و چراغ تو
 رستمت
 مي رفت تا پسر بكشد
 با خود اوفتد
زال زرت چه شد كه به تدبير مينشست ؟
 سيمرغ رهنماي كجا بود
 آن قاف آشيان ؟
 وينك كه زخم پهلوي من چون گل عقيق
پر داده عطر مرگ
كاووس شاه كيست كه بي رايت اي حكيم
 دارو كند نهان ؟
 لب بسته خامشان
 فرمانبران رام كدام آفريدگار
يا بد سرشتگان كدام آفرينش اند ؟
 اينان به خامشي
 آيا نه هيمه هاي مدد كار آتش اند ؟
 سهراب
 آشفته تر ز پيش
دستي به روز زخم تهيگاه مي كشد
 شب
 اه مي كشد
نازش به پهلواني رستم
 در واپسين دمان
 بر خاك سرد بود
 خفتن كنار مادر و آغوش گرم او
دردا چه بي دوام
كوتاه
عمر شبنم
 لبريز درد بود
خوش بود روزگار
 گر محنت كسان
 چون خار سرزنش به دل و جان نمي خليد
يا بردرخت پر گل و پر بار آرزو
 هر روز نو به نو
 اين بي شمار ميوه رنگين نمي رسيد
در كشور تو آه
يك سرگذشت نيست چو از آن من
 تباه
 جنگ و شكست و بي كسي و غم
پاداشتن كدام گناهست اين رستم ؟
سهراب
 در هم كشيده روي
خاموش و خسته تكيه به شمشير مي كند
 پرسان ملول
سر به سوي پير مي كند
اما حكيم
 بر پرده سياهي شب چشم كرده تنگ
 ز انديشه اي به گفتن پاسخ
دارد مي رنگ
گردنده نقش هاست به پيش نظر ورا
بر پهنه خيالش
درياي آتش است
شعله ست و دود و اسب و سياهي
در شعله هاي سرخ
 سوارش سياوش است
 آنگاه بارگاه
افراسياب و دشت
تشت طلا و خون
سر شهزاده واژگون
 و بازگير و دار
اسفنديار و عاقبت كار
 آن سو شغاد بد كنش و دام
دام شكارگاه
 رستم درون چاه
در انتها گريختم يزدگرد شاه
 ماهوي و آٍيابان
 آن شومبار جنگ شبيخون تازيان
توفان و گردباد
وان نامه اشكنامه بيداد
زان شوربخت جنگي روشن بين
درمانده مرد رستم فرخزاد
 شعله
 چون مرغ سربريده پريشان
 پرپر زنان به درگه و ديوار و سقف شب
اما حكيم
از اوج جايگاه بلندش
غم گشته روي چهره سهراب
يا جستجو كنان در نقشي از كتاب
دارد دريغ و دردي
 بيرون ز هر كلام
زين رو به گفت ديگر آرد سخن به لب
 آرام
 اي آرزوي تنگدلان
 بر كشيده نام
تا تارك سلاله رستم
 آرام
در راه پر مخاطره بگذاشتي چو گام
ديگر چه جاي شكوه و اندوه ؟
پر مايه پهلوان
 در خورد پهلواني
 اين قصه كن تمام
و آنگاه
 ناخوانده و نديده ز من برگ بي مشار
 نا آِنا به پيچ و خم چرخ كجمدار
 جان شيفته به كام خطر درفكنده تن
اين نكته ها چرا ز تو
 تندي چرا به من ؟
 كشور كرا و
 شاه كجا و
سپه كجا ؟
 من در پي افكنيدن اين كاخ مردمي
 وين نظم رنجبار
 گوينده اي حكيمم
 آيينه دار سيرت وسيماي روزگار
من خوشه چين كشته دهقانم
 من بازگشت هر سخن و سرگذشت را
آنچم سپرده اند
 در پيشگاه داد به پيمانم
اما تا دانه را ز پوست نپردازم
تا نگذرد ز چرخه دستاس آزمون
تا ورز ناورم
 تا دور آتش انديشه نفكنم
 زان
 نان نمي دهم
 اما حديث مرگ تو انسان پر بها
نشناختي مرا كه در همه اين دفتر درشت
 حتي نمونه وار
 آزار مور كشي را فراز خاك
فرمان نمي دهم ؟
 نه من نمي كشم
 گردونه هاي ساكت و سنگين مرگ را
 آن را كسان به شيوه و كردار گونه گون
همراه مي كشند
 نه من به باغ خويش
 بي گاه بر نمي كنم از شاخه برگ را
آتش به تار و پود پلاس سياه شب
 افكنده پيچ و تاب
 مشتاق در شنيدن دنباله سخن
 سهراب
 دارد بسي شتاب
آن دم كه خود پذيره شدي مهره پدر
ياقوت دانه شهره گيتي را
بستي به بازوان
 در از بلا به خويش گشودي و در نخست
 بايد كه راز فاجعه در سنگ سرخ جست
سهراب آنچه زيور بازوي و دست توست
 آن مهره آي
 مهر جهان پهلواني است
مردي بدان برآمده راه ناچار
حتي
 در مرز و بوم خويش
نقشي جهاني است
نا پيش بين و غافل و سهل آزما كسان
 كه به نوخاسته جوان
يا هر ز راه تازه رسي ناگشوده چشم
بيگاه بسپرند چنين مهره گران
 آري
 آن مهره آن نگين
آن لعل درنشسته به بازو بند
چون دانه هاي دلكش جادويان
كان را درون شعله آتش مي افكنند
 نا گه تو را از خانه و كاشانه مي كند
آواره مي كند
آري تو را به گردش چشمي
با شهر و با ديارو چه بسيار مردمان
با مهر و كينه هاي بسا ناشناخته
 پيوند مي زند
 اما به گشت روز و شب و ماه و ساليان
دندانه زمان
زر بفت عمر و وقت خوشت را
 خاموش وار مي جود و پاره مي كند
آن مهره هر پليدي و هر پستي
ناداري و نداني و بيداد و بيم را
 پيش تو
 همچو نقش پديدارمي كند
وين گونه
 چشمهاي تو
 بر درد روزگار
 بيدار مي كند
 آن مي كند به كار كه برخيزي
با اردوي ستم
تا پاي جان بماني و بستيزي
هر چند دل به خدمت كاشانه مي نهي
اما جهان به پيش تو لشگر كند به صف
بر تير هر بلا
آنك تويي هدف
شمشير مي خوري
شمشير مي زني
دردي تو را دهد
زخمي تو را زند
جانكاه تر ز مرگ
خواهد زمانه گوهر يكتات بشكند
 يا در ستوه آوردت
تا نهي ز كف
و آنگاه كار سترگ را
 ياور به خويش و پاكي پندار نيست بس
شادان كسي كه در دل ظلمت سراي جهل
در سوز خود به نور خرد يافت دسترس
باري
 اين مهره نقش داست
 در نام رشك و بيم برانگيز تهمتن
اين مهره رنگ زد
برعشق تند وسركش تهمينه
 زين مهره پر گرفت
 بال بند آرزويت تا بلند جاي
 خاموش باش و بيهده بهتان به كس مزن
اين مهره رخ نهفت به هنگامه تا تو را
 خونينه تن كشاند بر امواج شعر من
در انتهاي دشت
 گويي بساط خيمه شب را
 از جاي مي كنند
يا در خط افق
ديوار روز را
برجاي ي نهند
شب مي رود ز دست
اما حكيم را
بس حرف ها كه هست
 شرمنده آن كه پشت به يار و ديار خويش
 با صد بهانه روي به بيگانه مي كند
شامان نمي دهد چه توان كرد حرف نيست
 آِفته از چه ساحت اين خانه مي كند
فرخنده آن كه بي كژي و كاستي به جان
 دركار مي رود
پيروزي و شكستش
بيرون ز گفت ماست
فرخنده آن كه راه به هنجار ميرود
آري توان كه رهرو دريا كنار بود
 آنگه به ساليان
بيرون ز ورطه هاي همه مرگبار ماند
 اما نمي توان
بي غرفگي در آب
درياشناس گشت و گهر از صدف ربود
سهراب
 اي زخم جهل خورده به تاريكي
دارو به گنج خانه كاووس شاه هست
 اما نه از براي تو و زخمهاي توست
آري تو را عطش نه به آب است از آن كه آب
در زير پاي توست
 از من شنو كه روشني جان دواي توست
در سنگلاخ چشمه دانايي
 سهراب جاي توست
بگذار
يك راز سر به مهر بگويمت آشكار
 اين مهره شگرف
 معجون مرگ دارو و جان داروست
ميرايي و شكفتگي جاودان در اوست
زهراست زهر باده لعلش
جز عاشقان پياله نگيرند از اين شراب
بيگاه مي كشد
 تا هر پگاه بر كشدت همچو آفتاب
 اكنون چه جاي ياري كاووس خويشكام
 كه بود و سلامتت
او را به هر دمي است يكي مرگزا خطر ؟
 يا زال زر كه خود ز نبردت نه آگه است
 سيمرغ را براي كدامين علاج درد
 آتش نهد به پر ؟
 بيجا چرا گلايه
از اين و آن دگر ؟
گر هر كه رابه كار
چه سودا چه سود خويش
پايان ناگزيري
 در پيش روي هست
 در كار خود نگر
 پايان تلخ نوست بسي ناگزيرتر
هان اي خجسته جان
اي جاودان جوان
اي مي روي كه زخم تهيگاه خويش را
 بر هر كه خنجريش به دست است
بنمايي
تو مي روي كه زخم تهيگاه خويش را
 در چشم خستگان پريشان شب زده
 بر آن كسان كه بي خبر از چند و چون كار
 بازوي خويش را
س بر طوق پهلواني پيكار مي دهند
 بگشايي
 تا عاشقان مباد كزين پس خطا روند
 با اين چراغ سرخ به ره آشنا روند
سهراب خون تو
 همراه خون سرخ سياووش
اسفنديار و رستم و بسيار چهره ها
گمنان يا به نام
از هر فراز در شط شهنامه ريخته است
 اين رود پر خروش
 ديريست
 كز چنبر زمانه بدخو گريخته است
 اين رود مي رود
تا دشتهاي سوخته رابارور كند
خون است
 خون جوش مي زند
گل گل ز خاك خاطره مي رويد
 آنگاه
 گر دست پرتوان و خداوندي خرد
عطري ز باغ خاطره بر پرده آورد
 سيماي آرزو
 مغموم و ناتمام بدين گونهاي كه هست
 بر سقف هر نگاه نمي ماند
 در انتهاي دشت
بحر سپيده دم
موجي ز نور بر افق تيره مي كشد
نجوا كنان
 حكيم مي انديشد
 بر دفتري چنان
جنگيده ام بسي
 نه به شمشير
با قلم
هر واژه اي براده جان بود
 جان سوده ام به كار
گفتم هر آنچه بود با خرد روز سازگار
بدرود تلخ من
با تهمتن به چاه
 پايان يكه خواهي و پيروز پروري
 بدرود با هزاره افسانه وار بود
 پايان ناگزير
 سرآغاز
 بر دفتر گشوده اين روزگار بود
با اندكي درنگ
 رو مي كند حكيم به سهراب
سر مي دهد صدا
اينك دمي ز پنجره صبحدم ببين
بر بحر
 آنچه را كه روان است
 آن جاودان سفينه كه سرگردان
 با بار مهره هاي امانت
بگشاده بادبان
بر روي آبهاي جه

 

 

هنگام هنگامه

هان اي شب خارايي
سنگ صبورم شو
و در گرد آتش پژمرده ام بهل
 اي هاله نيلي فام
 تا بگويمت
 آنچه را كه ديگر نمي توانمش نهفت
بختم كوتاه ماند
و دستم از آن كوتاهتر
 و تلاشها همه آواره شدند
منم و بالاپوش سرما
 بر گرده ام
 و گرسنگي يادگار ماندگار
 در روحم
و هزاران ياد ديگر
 كه رستاخيز وحشت انگيزشان
 در پهنه جان من است
كجاييد اي واژه هاي گرمي بخ ش
كه انگشتان يخ زده نمي يابدتان
 نه گل نيم باز تبسمي
و نه سوسوي مهربااني فانوس چشمي
چهره ها در تاريكي است
گر محبتي وام كنم
 به تخم مرغي خواهمش فروخت
كجا بيضه مي گذاريد ؟
اي كلاغان دراز عمر
كه دستبرد به آشيانه شما را
 حافظ نسلي ميرنده كنم
 و چه بايدم كرد ؟
چون كفشهاي بيكاري
در هيچ پينه دوزي قابل تعمير نيست
 و از بليت بخت آزمايي هم
 آن كه مي خرد انتظار برد تواند داشت
گيرم كه چشم دريده دريچه را
 به روزنامه گرفتم
چگونه چشم از روزنامه برگيرم ؟
و اين خبر را عاقبت
 در كدام روزنامه خواهند نوشت
كه روزانه مردي را روزنامه
مي كشد ؟
تو را شايسته چنان است كه
پرستار زيست نورس
 در سياره هاي آسمان باشي
 نه قصاب كودكان سياه و زرد
 در قلب گرم زمين
 باري چنان شد كه مردمان
پي سواد و سود خويش گرفتند
 آري چنان شد كه حتي برادران
و چون ما برادران را
 روزي خواهي و روزي خواري
جدا مي كرد
گفتيم
 چه جاي تاسف برادري برجاست
و اينك كه زنده مانده ام
تا جنگ برادران را مشاده گر باشم
 و پاشيدگي دماوند استحكام را
ببينم
 اي ديوارهاي بلند واقعيت
اي آينه هاي درهم افتاده راستي
بگوييد كه آواز آرزو را
من چگونه تحمل كنم به تن ؟
تيغ بركش اي فرياد ورجاوند
كه هنگام هنگامه هاست
 ورنه ديوها
 افسانه هاي زيبا را تسخير مي كنند
 و شاعران
در گذرگاه ها به تصنيف فروشي
آواز مي دهند
و مسيحادمان
به مرده شويي خواهند نشست
 آري بانگ برادر اي فرياد
كه سرنوشت پاكي و نا پاكي اين خاك بذر كشته
 با توست
پرنده نور
در كدام مشت بسته زنداني است ؟
و فلز آفتاب
در خون چه كسان زنگ مي خورد ؟
 طلوع كن اي خورشيد سياه خشم
و ما را
 در زير چتر دردمندي خويش
 فراهم آر
 دست و بخت كوتاه مانده
و دهانها
 با بوسه سرد قفل همدم است
رها كنيم چشمانمان را
در سراييدن سرود اشك
كه با شكوه است
حماسه برگزاري اشكريزان مردمي خاموش
در معبر فاتحين
و جدايي را نقبي ديگر بزنيم
 به سوي سر انگشتان كورمال رفاقت
چه اي آشنايي تپشها
نطفه قيام در شماست
 و افسوس كه درگورستان قديمي شعر
خفته است
 زيبا زني كه عشق نام داشت
 آري در گورستان قديمي
زني باكره خفته است
 كه نتانست
دختري براي عشق ورزيدن
بياورد
ورنه
ما همه آغوش بوديم سراپا
و زيبايي
 در چشمه اندوه تن مي شويد و اينجا
پيراهنش
 دستمالي دستان نامجرب و بي حياست
اي بيداري شكوفه ها
صبح را در آستانه
منتظر مگذاريد
اي كبوتران سپيد بال پيام
باور كنيد كه لبهاي آدمي
هنوز پاكترين آشيانه هاست
به كدام اشك تراش شادي داديم ؟
 كه از الماس
گرانبها تر نيامد
 و كدامين ياقوت
از خون ما صورت نبسته بود ؟
 كجاست چهچهه بلبلان عاشق ؟
خوشايند سرخ گل مغموم درون سينه ها ؟
 اي شاخه هاي بي ثمر
اي زنان و اي دختران شهر
 كو ميوه اي كه ترانهاي بدان رنگين گردد ؟
 كو معجزه رسالتي در اثبات سلطنت مهر ؟
كو انگيزه هاي شيريني تان
 در نقره كتيبه محبت بر سينه بيستونها
 اي خداوند دلخواه
 كو لالاي مادرانه تان
بر گهواره هاي بي تكان دوستي ؟
و شما اي آفريدگاران بي اعتنا
 اي هنروران مهتاب زده
 كاش كه جلادي تان با من بود
 كاش
تا با تبرم از پيكرتان
گلهاي شادي و عشق مي تراشيدم
از شما
 كه ديده ام از زخم و زحمت
بر ميگيريد
و چشم به بخور افيون مي شوييد
 اگر بناگاه
 دستي دريچه كوب
خواب نيم شبي تان را آشفته كرده است
مي دانيد
 كه در اين يلدهاي بي روزن
 قلبم با من چه مي كند
هي شاعر
گرد آورده هايت را از كوي و برزن
 به سبد كردي و در بازار خود فروشان
 به تخسيني فروختي
 و آنگاه شادمانه در تخت آفرين لميده اي ؟
بي خبر كه شنوندگان
 مسحور وزنهاي دل انگيز
مفتون واژه هاي هوش ربا
در كوچه هاي بن بسته فقر
دربه در ايتاده اند ؟
با من بگو
با من نجوا بگو
كه وقتي چكامه هايت پايان گرفت
 كه وقتي از دالان ستابش فريفتگانت
عبور كردي
كدام دست به فرمان شعر تو
 گرد از رخسارتفنگ شكاري اش زدود
 كدام دل
 در كمين خطر نشست
 يا آخر كدام پا
 جسورانه راه خانه معشوق را گرفت ؟
اي شاعران
 آيا نيمه شبان دستي
دريچه خانه مشا را مي كوبد ؟
از مرز كهنگي مي گذري
هشدار
كه قرن تازه اي
 به زير پايت كشيده مي شود
 دگرگوني
 با كوره گداخته اش درغليان
شكافته لب و دهانه گشوده
چشم بر تو دارد
 خانه ذهن را
 از قالب ها بپرداز
 و شكل گرفته ها را
فرو ريز
 تا سبكبار تر بگذري
يكسر تمام شب را
 جار مي زنند
كه آفتاب برآمد
و آنگاه
 خورشيدي را كه با گل پخته
ساخته
 و بر بام مغرب آويخته اند
 مي نمايانند
 تا نمازگزاران مهر
قبله روشني را فراموش كنند
كاكل خورشيدشان به چنگ آر
 و به يك سيلي
لعاب از رخساره اش بريز
 چه ما به كهكشان مي رويم
كه مادر خورشيدهاست
و فرزند آرزو
 همواره از انسان بلند قامت تر است
 بيا كه با سادهترين توافق
ايم كه سرد است و آتشي بايد
 اين شقايق كوهستانهامان را دوست داريم
يا هر چه تو بگويي از اين دست
بيگانگي را باطل كنيم
و همراهي را
 تا آخرين پله برآييم
كه در آن سوي مرز امروز
انسان بر آيندها
كودكي است نو تولد
 كه نخستين كلماتش
اولين سنگهاي بناي جهاني است كه
 صد ساله فردا را بر دوش مي كشد
 تو بيا اي زمينه بكر
اي معصوميت كه آينه دار ستارگاني
چه بسيار از ما
 كه ماهي بر كنار افتاده اي هستيم
جستني به اميد رهايي
به خاكمان نشانده
اي رهگذر
 به خشونت نوك پايي
 دوباره
 دريايي به ما بخش
لذت عبور از ميان كوهه هاي موج
رقص گردابها
زمزمه هماهنگ تلاش در كرانه ها
 خواب ما لبريز از درياست
گذرنده خشونتي
در هياهوها مگرد
 اي مومن
 كه معجزه پيامبر عصر ما
خاموشي است و كار
و من اين رسول را
بيرون از دروازه تاريك قصه ها
 ديده ام
 در غروبي كه
 برف از بام كاروانسرايي مي روفت
هنگامي كه
ميكروسكوپي را به جستجويي ميزان مي كرد
و آخرين بار
 در تصوير يك روزنامه
كه با همراهان بسته دل خسته
به اسارت مي رفت
نه صلاي اذاني
و نه صليب نشانه اي
آيه هاشان
تراش سنگها
خم آهنگها
 و پيوند زمين و آسمانهاست
به پيرامونت بنگر
آيا همسايه خاموشت را مي شناسي ؟
يا پيامبري كن اي فشرده لب
يا به سخن خدايي كن
و به شلاق و نوازشي توام
 در جلگه سرسبز ترانه ها
قومي ديگر بيافرين
كه گردباد سهمگيني در افق
بال گرفته است
 و اين نه خواب است و نه رويا
كه من
 پيشروي هجوم بي آوازش را
 چون شعله اي نامريي
 در برگ كاغذ
 درتن زمانه مي بينم
 كه من
 صداي فرو رفتن دندان موريانه اش را
 در گوشت شعر و انديشه
مي شنوم
 آري مي جوند و پيش مي آيند
آسمانمان را
خونمان را
 وجرئتمان را
و تنها
 هراس بي هنگام چشم پرندگان
گواه من است
و شايد
 فرياد كودكان در گهواره ها هم
از گزند اين دندانهاست
باورم دار اي عاشق
و فاصله دو ديدار را كوتاه كن
 كوتاهتر
 تا زندگي سراسر
 ديداري باشد و وهده گاهي واحد
از حبسگاه تارهاي تنيده پروازي
 اي پروانه ابريشم
 كه سبزينه هاي جان من
برگهاي توت نورسته توست
بند بند مفاصل اشيا
مي گسلند
 زمين كش مي آيد و به هم پيچد
شير
 درپستان علف زده تپه ها
گره مي خورد
 درختان
 در كشاكش باد گيسو مي كنند
 از جدارها ناله بر مي خيزد
و آب در غلياناست
 اينك خانه من
 چشم انتظار و مهياست
بر دريچه باز
بادام بن به شكوفه نشسته
و پرده ها
 سايبان گهواره خالي است
 متولد شو فرزندم
كه قرن زير پاي تو گسترده است
باز آ به كوسهتان اي سمند خسته
كه تاب ابريشم يال تو
هنوز
 دستاويز جسارتهاست
بي تو صخره سنگي است
و با تو
 صخره سنگري
بي تو
 صحرا بزرگواري بي فرزند است
باز آ
كه قبيله پرزاد و ولد رنج
از تنگه تنگ مي گذرد
بازآ
دلتنگي اگر هست
 بياباني و آهنگي
و به هنگام زوال
مرگ سمندان بر ستيغ ها
شايسته تر
 اي بي حوصلگي با خطر آشتي كن
با خود آشتي كن
چه تو در دوستداشتن خطا نكردي
چندان كه دردوست گرفتن
 آن كهبر سر بازار قطعه قطعه شد
گر چه ياوراني چند داشت
 به خويشتن باوري نداشت
 بيهوده به شهر آمده بود
 به مهماني مي رفت
نه ميدان
 عشوه مي داد نه عشق
وعده مي كرد و ديدار نداشت
گلفروشي مي كرد
 در راسته گدايان و گزمه ها
و امانش ندادند
چه در مصاف راهزنان
 سلاحي بر نداشت
 و بدين دم سرد نيز بر نخواهد خاست
چه بازماندگان سببي اش كه با شهرتش پيوند داشتند
به ختم و ترحيمش نشستند
 و بر مزارش
سنگي سنگين نهادند
و با يادبودش در گوشه كنار
 مزد افتخار گرفتند
 ولي اينك كه
از قامت نانها كاسته مي شود
 و بر قيمت آنها افزوده
 و فقر از بي خوابي
 نيمه شبان به كوي و برزن
پرسه مي زند
و اينك كه دسته گل ستايش از شهرداري ها
 كودكي رها شده
 در هر پس كوچه است
 اينك كه
 به ستوه آمدگي
 خودكشي مي كند
 و آوارگي
 در ستون گمشدگان نام مي نويسد
 اينك كه يك چتول ودكا
دردكه اي مسكنت بار
 تاريخ چند هزار ساله اي را از خاطر مي شويد
اينك كه عشق
 گل خشكيده اي در ميان دو صفحه فولادي است
 و حتي براي من
عطري است در خيال
 اينك كه براي شركت در شب نشيني ها هم
بايد گواهي عدم سو پيشينه به دست داشت
اينك كه ديروز در خدمت امروز
 مقاطعخ كاري مي كند
اي ريشه ناميرا
 در باغچه جان گل كن
اي سيا علف از گليم زندگي ز بر ما بروي
كه مرا با تو پيوندهاست
چه من
 گرگ زخمدار پي شده ام
كه زخم تنم را
به زبان درمان خواهم كرد
اما در روحم
 گلوله هاست
با زوزه من
مژده اي نيست
 با زوزه من ياسي نيست
 من با جراحت جان خويش هشدار مي دهم
اي در كنارم آرميده
 آن دم كه آشيانه پر تيغ آفتاب
از شاخه هاي كوتاه
 فرو افتاد
بيگانه مرد آتشباره اي بر كف
در جنگل ورود كرد
 و سايه اش درتاريكي وسعت گرفت
 گر بخسبي
فردايي نخواهي داشت
 و ظلمت زنداني ابدي خواهد بود
 دردا
گه زوزه ام
تو را و دشمن را يكجا راهنماست
چه او ديگر
 زبان گرگ را مي شناسد
اي در كنام نشسته
گفتار ديگري


October 2nd, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان